چند وقتیه «مدیریت زمان در زندگی عادی» خیلی شدید ذهنم رو مشغول کرده و دارم سعی میکنم برای اون تدبیر کنم. که خود همین تدبیر کردن وقت زیادی رو ازم گرفته.
--
برای من، تا الآن زندگی دو حالت داشته: ۱) زندگی بحرانی؛ ۲) زندگی عادی.
وقتی که یک هدف بحرانی (خیلی مهمتر نسبت به بقیه اهداف و پر زحمت و مقطعی با موعد نزدیک) داشته باشیم، مثل قبول شدن توی یک امتحان مهم، یا به اتمام رسوندن یک پروژه مهم، منطقیه که از اکثر منابعمون (مثل زمان، فکر، انرژی) برای اون هدف خاص استفاده کنیم. «حداکثر زحمت» رو برای رسیدن به اون هدف بکشیم. طبق اصل پارتو یا هشتاد-بیست، اینکه ۸۰ درصد تمرکزمون رو روی هدف اصلی و ۲۰ درصد رو روی بقیه امور بگذاریم، شدنیه.
طبیعتا در یک بازه زمانی کوتاه از اکثر سایر ابعاد زندگی صرفنظر میکنیم و تمرکزمون میشه اون هدف (یا بحران)؛ و بعد از به نتیجه رسیدن، به «زندگی عادی» بر میگردیم.
وقتی که یک هدف بحرانی نداشته باشیم، یعنی یا هدف خیلی مهمتر از بقیه اهداف نداشته باشیم، یا هدف مهم با موعد نزدیک نداشته باشیم، زندگی عادی داریم؛
--
در زندگی عادی، «مدیریت زمان» تفاوت زیادی با زندگی بحرانی داره. در زندگی بحرانی، حق داریم امور «مهم و غیر فوری» از دستهبندی آیزنهاور رو با خیال نسبتا راحت صرفنظر کنیم؛ اما در «زندگی عادی» نه.
نتیجه مدیریت زمان در زندگی بحرانی، «حل یک بحران خاص» با «آسیب کمینه به بقیه ابعاد» زندگی هست. اما نتیجه مدیریت زمان در زندگی عادی، «رشد متناسب در تمام ابعاد» و «جلوگیری از پیشآمدن بحران» است.
--
چند گزاره از نظر بنده:
- بعضی وقتها «زندگی بحرانی» آنقدر که اسمش بار منفی دارد، تلخ نیست... لذتبخش هم هست.
- اگر در شرایط بحرانی، عادی زندگی کنیم، یا برعکس در شرایط عادی، بحرانی زندگی کنیم، ضرر بزرگی میکنیم. «بازخورد گرفتن» لازمهی تشخیص شرایط است.
- عادی بودن یا بحرانی بودن شرایط، وابسته به ارزشها، تواناییها و پیشزمینههای هر فرد است. رسیدن به یک هدف یکسان میتواند برای یک فرد مستلزم زندگی عادی و برای فرد دیگر زندگی بحرانی باشد. میگفت:
هر چقدر تو زندگی آدم برا یه چیزایی زحمت بکشه؛ یه سری با زحمت کمتر به اون چیزا رسیدن. برا همینه که آدم باید همیشه خودش رو با خودش مقایسه کنه.